کد مطلب:28118 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:127

شکستن توبه و پیمان












1215. تاریخ الطبری - به نقل از علی بن عمر، از پدرش، در یادكردِ عثمان، پس از خطبه ای كه توبه خود را در آن اعلان كرد -:چون عثمانْ فرود آمد، مروان و سعید و چند نفر از بنی امیّه را در خانه اش یافت كه در سخنرانی اش حاضر نبودند. چون نشست، مروان گفت: ای امیر مؤمنان! سخن بگویم، یا ساكت بمانم؟ نائله (همسر عثمان و دختر فرافصه، از قبیله كلب ) گفت: نه، ساكت شو! به خدا سوگند، آنان او را می كُشند و او را گناهكار می دانند. او سخنی گفته كه برای او شایسته نیست از آن، دست كشد....

مروان از او رو گرداند و سپس گفت:ای امیر مؤمنان! سخن بگویم، یا ساكت بمانم؟

[ عثمان] گفت: سخن بگو.

مروان گفت: پدر و مادرم فدای تو باد! به خدا سوگند، دوست داشتم كه این خطبه ات را در حال عزّت و قدرتت می گفتی تا من نخستین رضایت دهنده به آن و یاری كننده بر آن باشم؛ امّا تو آن سخنان را هنگامی گفتی كه كار به آخر رسیده، چاره ای نمانده و خواری و زبونی ات آشكار شده است.

به خدا سوگند، ماندن بر خطایی كه از آن در پیشگاه خدا آمرزش بطلبی، زیباتر از توبه ای است كه از سر ترس كنی. اگر می خواهی، با توبه كردن به آنان نزدیك شو؛ ولی به خطا اقرار مكن، كه مردمی انبوه چون كوه ها بر در خانه ات گرد آمده اند.

عثمان گفت: تو به سوی آنان برو و با آنان سخن بگو؛ چرا كه من خجالت می كشم با آنان سخن بگویم.

مروان به سوی در رفت، در حالی كه مردم از سر و دوش هم بالا می رفتند. مروان گفت: چه كار دارید؟ به گونه ای جمع شده اید كه گویی برای غارت آمده اید! چهره هایتان زشت باد! هر كس، گوش همراهش را بگیرد [ و برود]. چه كسی را می خواهید؟ آمده اید تا حكومت را از چنگ ما بگیرید! بیرون روید. به خدا سوگند كه اگر قصد ما كنید، كاری با شما خواهیم كرد كه خرسندتان نمی كند. فرجام كارتان را نیكو نشمارید. به خانه هایتان باز گردید كه به خدا سوگند، ما آنچه را در دست داریم، از دست نمی دهیم.

مردم باز گشتند و یكی از آنها نزد علی علیه السلام رفت و به او خبر داد. علی علیه السلام خشمگینانه آمد تا بر عثمانْ وارد شد و گفت: آیا تو از مروان و مروان از تو، جز به انحراف از دین و خِرَدْ راضی نشدید، همانند شتری رام كه هر كجا كشیده شود، می رود؟! به خدا سوگند، مروان نه در دینْ صاحب نظر است و نه در كار خودش. به خدا سوگند، او را می بینم كه تو را در ورطه هلاكت می افكند؛ امّا بیرونت نمی كشد. و من پس از این، دیگر برای سرزنش تو نمی آیم. شرفت را از دست داده ای و كار از دستت بیرون رفته است.

چون علی علیه السلام بیرون رفت، نائله دختر فرافصه (همسر عثمان ) بر عثمان وارد شد و گفت: سخن بگویم، یا ساكت بمانم؟

گفت: سخن بگو.

گفت: سخن علی را با تو شنیدم و او با تو دشمنی ندارد. از مروانْ پیروی كردی و او تو را به هر سو كه بخواهد، می كشانَد.

گفت: پس چه كنم؟

گفت: از خدای یكتایی پروا كن كه هیچ شریكی ندارد و شیوه دو خلیفه پیشینت را دنبال كن كه اگر از مروانْ پیروی كنی، تو را به كشتن می دهد. مروان، در نزد مردم، منزلت و هیبت و محبّتی ندارد و مردمْ تو را به خاطر مروان وا نهاده اند. پس به سوی علی بفرست و اصلاح كار را از او بخواه؛ چرا كه با تو خویشاوندی دارد و سرپیچی اش نمی كنند.

عثمان به سوی علی علیه السلام فرستاد؛ امّا او از آمدن، خودداری ورزید و گفت: به او گفتم كه دیگر باز نمی گردم.[1].

1216. تاریخ الطبری - در یادكردِ آنچه پس از بازگشت مصریان رخ داد -:علی علیه السلام به سوی عثمان باز گشت و به او خبر داد كه آنان باز گشته اند و با عثمان درباره خود او گفتگو كرد و گفت: «بدان كه من درباره تو، بیش از آنچه گفته ام، می گویم». سپس به سوی خانه اش به راه افتاد.

عثمان، آن روز را صبر كرد. فردای آن روز، مروان آمد و به عثمان گفت: سخنرانی كن و به مردم بگو كه مصریان باز گشته اند و آنچه از خلیفه به آنان خبر رسیده، نادرست است؛ زیرا خطبه [ توبه] تو در همه جا پخش می شود. پیش از آن كه مردم از شهرهایشان به سوی تو روان شوند و آن قدر بیایند كه نتوانی آنها را برانی[، چنین كن].

عثمان از بیرون رفتن، خودداری كرد. مروان، پیوسته در گوش او خواند، تا آن كه بیرون آمد و بر منبر نشست و به حمد و ثنای الهی پرداخت و سپس گفت: امّا بعد، به این اهالی مصر، چیزی درباره خلیفه شان رسیده بود كه چون به نادرستی اش پی بردند، به شهرهایشان باز گشتند.

عمرو بن عاص از گوشه مسجد بانگ زد: ای عثمان! از خدا پروا كن، كه تو بر مركب هلاكت سوار شده ای و ما نیز با تو سوار شده ایم. به سوی خدا باز گرد تا ما نیز [ به سوی او] باز گردیم.

عثمان ندایش داد: ای پسر نابغه! تو این جایی؟! به خدا سوگند، از آن هنگام كه تو را از كار بركنار كرده ام، لباست شپش گذاشت.

از ناحیه دیگر مسجد، ندا آمد: به سوی خدا باز گرد و اظهار توبه كن تا مردم از تو دست بر دارند.

پس عثمان، دستانش را بالا برد و رو به قبله كرد و گفت: خدایا! من نخستین توبه كننده ای هستم كه به سوی تو باز می گردد. و به خانه اش باز گشت و عمرو بن عاص [ نیز] بیرون رفت و در خانه اش در فلسطین، منزل گزید و می گفت:به خدا سوگند، اگر چوپانی هم ببینم، او را بر عثمان می شورانم.[2].

1217. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عون -:شنیدم كه عبد الرحمان بن اَسود بن عبد یَغوث، از مروان بن حَكم یاد می كند و می گوید: خدا روی مروان را زشت بدارد! عثمان به سوی مردمْ بیرون آمد و آنان را راضی كرد و بر منبر گریست و مردم نیز گریستند، تا آن جا كه دیدم ریش عثمان از اشك هایش خیس شده بود و می گفت:

خدایا! به سوی تو باز می گردم. خدایا! به سوی تو باز می گردم. خدایا! به سوی تو باز می گردم. به خدا سوگند، اگر حقْ مرا بَرده ای مادرزاد كند، بدان راضی می شوم. چون به خانه ام رفتم، بر من در آیید، كه به خدا سوگند، مانع شما نمی شوم و رضایت شما را به دست می آورم و بیشتر از رضایتتان به شما می دهم و مروان و دار و دسته اش را می رانم.

چون [ عثمان] داخل شد، فرمان داد كه در را باز بگذارند و به درون اتاقش رفت. مروان بر او وارد شد و پیوسته به پر و پای او پیچید تا او را از رأیش منصرف ساخت و از تصمیمش باز گردانْد. عثمان، سه روزْ درنگ كرد و از خجالت مردم، بیرون نیامد.

مروان به سوی مردم، بیرون آمد و گفت: رویتان زشت باد! چه كسی را می خواهید؟ به خانه هایتان باز گردید. اگر امیر مؤمنان به هر یك از شما نیاز داشته باشد، به سویش می فرستد، و گرنه در خانه اش بمانَد.

[ عبد الرحمان می گفت: ] نزد علی علیه السلام آمدم و او را میان قبر و منبر [ پیامبرصلی الله علیه وآله ]یافتم و عمّار بن یاسر و محمّد بن ابی بكر را نیز نزد او دیدم كه می گفتند: مروان با مردم، چنین و چنان كرد. علی علیه السلام به من رو كرد و گفت: «آیا در سخنرانی عثمان، حاضر بودی؟».

گفتم: آری.

گفت: «آیا در گفتگوی مروان با مردم نیز حضور داشتی؟».

گفتم: آری.

علی علیه السلام گفت: «پناه بر خدا! ای مسلمانان، چاره ای كنید! اگر در خانه ام بنشینم، عثمان به من می گوید: مرا با وجود خویشاوندی و حقّی كه بر گردنت دارم، وا نهادی؛ و اگر سخن بگویم، تا بخواهد عمل كند، مروانْ بازی اش می دهد و او را - با آن كه كُهن سال است و با پیامبرصلی الله علیه وآله مصاحبت داشته - به هر سو كه بخواهد، می كشاند».

در این حال بود كه پیك عثمان آمد و [ به علی علیه السلام] گفت: نزد من بیا.

علی علیه السلام با صدایی بلند و خشمناك، فریاد زد: «به او بگو كه من نه بر تو وارد می شوم و نه باز می گردم». پیك باز گشت.

دو شب بعد، عثمان را دیدم كه سخت ناامید است. از غلامش ناتل، پرسیدم: امیر مؤمنان از كجا آمده است؟ گفت: نزد علی بود.

صبح شد و نزد علی علیه السلام رفتم. به من گفت:«دیشب، عثمان به نزد من آمد و مكرّر می گفت:من [ به خطاهای پیشین ]باز نمی گردم و [ هر چه بخواهید، ]می كنم. و من به او گفتم: [ اكنون، این را می گویی. ]پس از آن كه همین سخن را بر بالای منبر پیامبر خدا گفتی و از جانب خودت وعده دادی و سپس داخل خانه ات شدی، مروان به سوی مردم، بیرون آمد و آنان را جلوی درِ خانه ات دشنام و آزار داد!

عثمان باز گشت [ كه برود ]و می گفت:تو با من قطع رحم كردی و مرا وا نهادی و مردم را بر من جسور كردی. گفتم: به خدا سوگند، من مردم را از تو می رانم؛ امّا هر گاه چیزی می گویم كه به گمانم آن را پذیرفته ای، چیز دیگری پیش می آید و سخن مروان را بر گفته من ترجیح می دهی و او را در كار، دخالت می دهی. سپس عثمان به خانه اش باز گشت».

[ از آن پس،] هماره می دیدم كه علی علیه السلام از او كناره می گیرد و آنچه را پیش از این می كرد، نمی كند، جز آن كه می دانم هنگامی كه محاصره شد، با طلحه گفتگو كرد تا شتران آبكش [ بتوانند] بر عثمان در آیند و در این باره سخت خشمگین شد، تا آن هنگام كه شتران آبكش بر عثمان وارد شدند.[3].









    1. تاریخ الطبری:361/4، الكامل فی التاریخ:284/2، البدایة و النهایة:172/7، الجمل:192.
    2. تاریخ الطبری:360/4.
    3. تاریخ الطبری:363/4. نیز، ر.ك:الكامل فی التاریخ:286 - 284/2، الأغانی:481/19.